سلام عزیز دل مامان چند روزه که وقت نکردم بیام و وبتو به روز کنم آخه مامانی و بابایی اثاث کشی داشتنو ماهم رفته بودیم کمک البته به تو حسابی خوش گذشت بابا میثم مارو گذاشت خونه ی مامانی و خودش برگشت تهران تو هم یه دل سیر بازی کردی و چیزایی که بابا برات منع کرده بودو خوردی آخه بابا خیلی روی تغذیه ی تو حساس اما من دلم نمیاد چیزایی که آدم توی بچگی فقط دوست داره اونارو بخوره رو از دریغ کنم چیزایی مثل یخمک که بابا مخالف سر سخت این چیزاست خلاصه این چند روز حسابی به مامانی و بابایی و دایی معین و دایی علی روحیه دادی مخصوصا بابایی توی اون همه کاری که ریخته بود روسرش وقتی می گفتی بابایی بیا پیش ناینا بشین کارشو ول میکردو میومد باهات بازی...