ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

بدون عنوان

عید رمضان آمدو ماه رمضان رفت صد شکر که این آمدو صد حیف که آن رفت     طاعاتو عبادات همه ی نی نی وبلاگیا قبول درگاه الهی   ...
8 شهريور 1390

یادش بخیر

دلم برای لی لی بازی کردن های کودکی ام تنگ شده! خیلی! برای خاله بازی کردن هایم.... عروسک هایم.... برای آن اتاق کوچک که همیشه بساط خاله بازی ام تویش پهن بود و صدای همه توی خانه درمی آمد وقتی به آنجا می رفتند! برای کمد جا رختخوابیمان که یواشکی تویش ملوان بازی می کردم و آنجا کشتی می شدو مامان که می فهمید فرار را بر قرار ترجیح می دادم! برای باغ وحشم.... برای حیاط خانه قبلیمان که بزرگ بود و پر از گل و درخت هلو و گیلاس و سیب و بوته گل رز و نرگس و پیچ امین الدوله.... برای ظرف های پلاستیکی ام! همان سرویسهایی که توی خیابان آویزان مامان می شدم تا برایم بخرد.... برای منچ و مارپله بازی کردن هایم آنهم با بزرگترها و درآمدن ...
7 شهريور 1390

مدلهای خواب سارینا

عزیزم ببخش که اینقد خسته ات کردیم قربونت برم که تا پتوتو توی بغلت نگیری خوابت نمیبره چرا گوشاتو گرفتی عزیز دلم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هستی مامان خوابای رنگی ببینی فرشته ی زمینی من الهی بمیرم چرا سرت رو زمینه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟               آخه اون پاهای خوشگلت درد میگیره قربونت برم کوچولوتر که بودی مثل عقربه ی ساعت میچرخیدی فدای تو عسلکم مامان فدات بشه وقتی به دنیا اومدی از بس گرسنه بودی دستتو می خوردی حالا هم همینکارو میکنی  دلبرکم ...
7 شهريور 1390

سارینا و خرابکاری

سلام قربونت برم  الان داشتم وب گردی میکردم که اومدی و گفتی مامان دوششل (خوشگل)شدم منم تا نگات کردم با صدای بلند گفتم واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی تمام صورتتو با روژ لب مامان رنگ کرده بودی خیلی وحشتناک شده بودی مامانی تا اومدم دعوات کنم به اون چشای نازت نگام اوفتاد زدم زیر خنده توهم با خنده ی من خندت گرفته بود آخه قبلش حالت پشیمان به خودت گرفته بودی ای دختر شیطون بلای مامان قربون اون چشات برم جیگر اون خنده هات عزیزم همیشه بخندی و شاد باشی ...
6 شهريور 1390

سارینا و اسباب کشی

سلام عزیز دل مامان چند روزه که وقت نکردم بیام و وبتو به روز کنم آخه مامانی و بابایی اثاث کشی داشتنو ماهم رفته بودیم کمک البته به تو حسابی خوش گذشت بابا میثم مارو گذاشت خونه ی مامانی و خودش برگشت تهران تو هم یه دل سیر بازی کردی و چیزایی که بابا برات منع کرده بودو خوردی آخه بابا خیلی  روی تغذیه ی تو حساس اما من دلم نمیاد چیزایی که آدم توی بچگی فقط دوست داره اونارو بخوره رو از دریغ کنم چیزایی مثل یخمک که بابا مخالف سر سخت این چیزاست خلاصه این چند روز حسابی به مامانی و بابایی و دایی معین و دایی علی روحیه دادی مخصوصا بابایی توی اون همه کاری که ریخته بود روسرش وقتی می گفتی بابایی بیا پیش ناینا بشین کارشو ول میکردو میومد باهات بازی...
6 شهريور 1390